اون روزی کلی خرید کرده بودم، دو تا بیسکوئیت اتی از اونا که شبیه افتابگردون ه خریدم . داشتم وسایل رو میگذاشتم تو ماشین چشم به یه پسر بیست ساله خورد که تا کمر خم شده بود تو زبالهها
من با این همه خرید و او با دستان خالی دنبال پلاستیک و ورق بود تا نون شبشو جور کنه.
یکی از بیسکوئیتها رو ورداشتم رفتم پیشش گفتم بیا این مال توئه دو تا خریدم یکی برا تو یکی خودم.
بعد هر دو خندیدیم از چی نمیدونم اما اگه قوانین و بند و بساطهای مربوط به قانون نبود پریده بودیم همدیگه رو بغل کرده بودیم.